Monday, May 30, 2005

آن هنگام كه

آن هنگام كه گونه هايم را تر باران خيس كرد هيچ نفهميدم چون تمام صورتم را اشك تو نم كرده بود.

آن هنگام كه باد خنك بهاري تنم را نوازش مي داد هيچ نفهميدم چون تمام وجودم را باد سرد پاييز فراموشي فنا كرده بود.

آن هنگام كه بلبلان پيغام بهار مي آوردند من هيچ نفهميدم چون آواي جغد شوم سرنوشت تمام گوشم را پر كرده بود.

آن هنگام كه خورشيد گرم عشق در دلت طلوع كرد من هيچ نفهميدم چون تمام سرزمينم را تاريكي نبودنت سياه كرده بود.

آن هنگام كه تازيانه هاي زمانه قلبم را نشانه گرفتند از درد هيچ نفهميدم چون تمام قلبم را تركه هاي عشق تو كبود كرده بود.

آن هنگام كه آرزوهاي شيرين در راه رسيدن بودند من هيچ نفهميدم چون تمام آرزوهايم را آرزوي مرگ بيرنگ كرده بود.

آن هنگام كه از دورها صدايم كردند من هيچ نفهميدم چون تمام خلوتم را سكوت رفتنت پر كرده بود.

آن هنگام كه شادي دوباره ديدنت را مي ديدم هچ نفهميدم چون تمام شادي هايم را ماتم نبودنت فرا گرفته بود.

آن هنگام كه عشقي در حال انتشار در قلبم بود هيچ نفهميدم چون سراسر دلم را عشق تو لبريزكرده بود.

ولي آن هنگام كه...

ولي آن هنگام كه رفتي و تنهايم گذاشتي من فهميدم، چون تمام دلم را خرده شكسته هاي قلبم فرا گرفته بود.
Blue_Love_Yass

No comments: