Sunday, January 22, 2006

وداع



اگر روزی رسد دستم به دامانت
کنم جان را به قربانت
ولی بی لطف و احسانت چگونه؟
شوم نا خوانده مهمانت چگونه؟

تو معبود منی
بگذار داد از دل بگیرم
پناهم ده
که بر سقف حرم منزل بگیرم

تو دریایی و من
تنها غریق مانده در باران
تو فانوس رهم شو
تا ره ساحل بگیرم

در این بازار بی مهری
به دیدار تو شادم
تو شادم کن
که سوز غم بر آمد از نهادم

تو می گفتی صدایم کن
زسوز سینه هر شب
صدایت می زنم
اما رسی ایا به دادم؟

کمک کن
تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی
شعر خوش ماندن بخوانم