Thursday, December 29, 2005

يك روز از زمين


كه مي گويد كه ديگر مسيح بر صليب نيست؟

مسيح در اين قرون اخير نيز روزها به صليب كشيده مي شود.

عشق هر روز به سخره عشق ورزان اين روزگارمصنوعي گرفته مي

شود.در سخن، عشق چه گران و در عمل چه بس سبك است.

طبيعت در اين واژه هاي بي معنا مرده است.ديگر تصنع تمام وجود يبشر

را فرا گرفته و طبيعت به خوابي ابدي فرو رفته است.

و موعود كسي نيست جز همان نوري كه بر چشمان خواب رفته طبيعت

مي تابد و آن را بيدار مي كند.

و چه گران است آن لحظه هايي از روز كه بشر حتي نمي داند زير بار

چه بار چه اندوهي خفته است؟

و مسيح همان عشق است. و عشق است كه در هر روز از زمين به

صليب كشيده مي شود.

در طبيعت امروز بشر كه كاش نام تصنع امروز بشر بر آن بود چه سهل

و آسان است فراموش كردن طبيعت اصيل انسان بودن.

و در هر روز از زمين آن چيست كه از چشمان اين كودكان معصوم ، از

قلب هاي اين عاشقان دل سوخته و از تفكر فيلسوفان فسيل شده طبيعت

مي چكد؟طبيعتي مصنوعي به نام اشك. و آيا اين اشك همان مسيح نيست ؟

آري اين همان مسيح است كه بر تارك موجودات زنده اي به نام بشر به

صليب كشيده مي شود.مسيح،يعني مجموعه اي از خوبيهاي خالص

طبيعت بشر و اشك نيز همان خوبي است كه از دريچه چشم فرو مي چكد.

چه سخت است ندانستن و چه دشوارتر است ندانستن ندانستن و از همه

دشوارتر تفكر خام دانستن در عين ندانستن.

و مسيح همان انسانيت است و انسانيت است كه در هر روز از زمين به

صليب كشده مي شود.

آنان كه فقيرند از درد جسم مي ميرند و آنان كه غني از درد دل.و اين

طبيعت متصنع هميشه از آنجا مي ميرد كه ندارد.و نه از جسم.

و برخي از اين طبيعت متصنع از جايي مي ميرند كه دارند. برخي از

روح و برخي از جسم.

ديگر پيامبر درون بشر نيز رحلت كرده است. و چه بشر شجاعي است

،بشري كه در اين عصربدون پيامبر زنده مانده است و انگاره مي كند كه

باعشق زندگي مي كند.

تجسم ظريف بشر خشونت سخت دوران است.در اين طبيعت متصنع همه

مي كوشند كه خلاصه باشند.خلاصه بگويند.خلاصه بشنوند و خلاصه

عمل كنند.همان طور كه انسانيت فقط به جسم خلاصه شده است و عشق

به كلمات.

زمين،اين مادر كهنسال طبيعت، به حكم گهواره اي كه بشر را به خواب

فرو مي برد،مي ماند و مرگ فرزندش را به چشم مي بيند.

داغ فرزندي كه در دامان خودش متولد شدو نه به سبب گرماي زمين كه

از شدت سرماي بشر در دامان خودش چشم از زمين فرو بست.

براي خودمان طبيعتي زخمي ساخته ايم و آن را با ضماد عشق در خيال

خويش درمان مي كنيم.

و ايا اين مسيح نيست كه بر صليب كشده مي شود؟

مسيح مگر كيست؟مسيح همان طبيعت خالص زمين است.

پس نگوييم ديگر مسيح بر صليب نيست.مسيح در هر روز از زمين

هزاران بار به صليب كشيده مي شود.و اين تكرار است كه چشمان بشر

قادر به ديدن آن نيست ،نه بر صليب كشيده شدن مسيح.

مسيحا!تحمل كن اين روزهاي اشكبار بشر را كه
را كه چه نزديك است ظهور موعود.
Blue_Lover_Yass

Wednesday, October 12, 2005


Never take life for granted.Whatever comes your way,Just grasp it in both
handsAnd enjoy it every day.
Sometimes sorrow comes your wayBlocking out the light,That's the time to pray
andTo know you'll win the fight.
Life is but a journeyThrough mountains, hills and valesWe cannot have the
sunshine If we have no rain and gales.
So enjoy each precious moment,And always give your bestRemember keep faith
in God
Then you'll be truly blessed.

simplicity is the power.

Thursday, July 14, 2005

اگرفقط

if only i could be the one that you realy need

if only i could follow you across the open seas

if only i could hold you in my arms so tight

if only i could share with you the beauty of the treesand share you the gentleness of

the summer breez sit with you and listen to the laughter of a child sit with you in

silence watching creature in the wild listen to the stories you tell ofdaysgone by

be there just to hold you if a memory made you cry sit with you and listen to the

chriping of a bird smiling as you tell me it's the sweetest sound you'veheard so


if you ever find the time reach out and type my name the dreams above i mentioned

will always be the same


if my life was diffrent i know what i would do I 'd stand tall there at your side and

cross those seas with you






Tuesday, July 05, 2005

what is love?

what is love?

Love is when two peole touch each other's soul.

Love is honesty and trust.

Love is helping one another.

Love is mutual respect.

Love means that diffrences can be worked out.

Love means reaching your dreams together.

Love is the conection of two hearts.

...yours and mine.

Sunday, July 03, 2005

somehow in this great big world i found my way to you.my friend across the

computer lines,my heart,my soul,that's who.you try to make me smile whith the mail

you send my way.you never fail to dropa line each and every day.whenever i have

hurried home whith something,i must share,i find it just so comforting that you are

always there.encouragment you give me and a friendship that is true.i am glad my

soul while reaching out found someone like you...

Wednesday, June 29, 2005

ماه تمام من


تو ماه را
بيشتر از همه دوست مي‌داشتي
و من تو را ...
و حالابعد تو
ماه تمام هر شب
تو را به ياد من مي‌آورد
مي‌خواهم فراموشت كنم
اما اين ماه
با هيچ دستمالي
از پنجره‌ اتاقم پاك نمي‌شود!
اما بی تو بسيار تاريکم
ستاره کوچکي در کلمه ايي بگذار و به آسمانم روانه کن
بی تو بسيار تاريکم ماه تمام من
خيلی...
blue_love_yass

Monday, June 27, 2005

YOU WENT

تو رفتي

چه آرام و بي صدا
حتي به قطره اشكي كه بر زمين چكيد هم
نگاهي نكردي...
رفتن تو مانند كابوس تلخي بود
كه به حقيقت پيوست...
اگر از راهي كه من آمده بودم
نمي رفتي،
نمي توانستم رفتنت را باور كنم
.....
و من ماندم
تنهاي تنها
من ماندم تا همراه ابرها
بر اين كوير تشنه ببارم...
ماندم كه عشق را دلداري دهم...
ماندم كه رفتنت را ببينم....
ماندم كه تو فراموشم كني...
ماندم كه به ياد شبهاي انتظار
شمعي بيفروزم...
مرا فراموش كن...
فراموش كن آنچه از من شنيدي
فراموش كن آن شبي را كه با من
در آغوش مهتاب هرسو رميدي
من نمي توانم فراموشت كنم
چون هميشه باتو هستم...



Saturday, June 25, 2005

غريب آشنا


غریب آشنای من چشم تو آزادی من
تبسم لبهای تو غزل غزل شادی من
تو نبض سبز بودنی تو راحت ناب منی
تو قله ی سپید عشق زیباترین خواب منی
بگو که قلبت با منه وجود تو مال منه
بگو که اسمت تا ابد روی لب لال منه
بودن توهمه بهار آفت باغ انتظار
دل نداره بی تو دمی تو سینه آرو م و قرار
مروارید اشک چشام دعا های نیمه شبام
حاصلش این بوده تو رو من می بینم امروز باهام
چشمام فانوس راه تو عشقم حریم راز تو
بوی تو داره نفسام از دم بی نیاز تو
تو رو باید گذاشت رو سر فقط صدات کرد تاج سر
بهت فقط گفت که عزیز نگفت که از گل نازکتر
آهای خدای مهربون من دوستتم تا پای جون
اونی که بخشیدی به من یه وقت نره از خونمون
بذار که حس داشتنش وقتی تو خواب می چینمش
همه غرور من باشه تا با خودم می بینمش
تقديم به دوست وفادار و عزيزم :ژيلا جان :غريب آشنا
hph

Wednesday, June 22, 2005

صدا

نديدي چشمهايم زير پايت جان سپرد
آخر گلويم از صداي هاي هايت جان سپرد
آخر نفهميدي صدايم بغض سنگيني به دوشش بود
بود اما از جفايت جان سپرد
آخر نترسيدي بگويد عاشقي نفرين به آيينت
كه از چشمان جادويت خدايت جان سپرد
آخر نمي داني و مي دانم كه مي دانم نمي داني
كه دل در خواهش آن انزوايت جان سپرد
آخر چقدر عزلت نشيني از براي يار دلگير است
بخوان شعرم كه شعرم در هوايت جان سپرد

Saturday, June 18, 2005

محبت


محبت يعني: بر پاييز گريستن، با چشم بسته دنيا را ديدن، شب را چشيدن، سكوت كردن. و دم بر نياوردن
محبت يعني: بر گذشته اشك ريختن، عشق را يادآور شدن، دستهاي باد را به گرمي فشردن، و با باران خنديدن، آسمان را به خدا واگذار كردن.
محبت يعني: تپش قلب دو عاشق، يعني شمارش نفسهاي معشوق، يعني جان دادن، يعني گرماي دست دو دلدده

Saturday, June 11, 2005

سالگرد عشق


امشب براي چندمين بار از تو خواستم.از تو خواستم تا اجابتم كني.يك سال ديگر گذشت.و من يك سال ديگر را بي تو طي كردم ولي نمي داني چگونه؟
اين سال هاي سياه بي تو كي تمام مي شود؟تو كه تنها تكيه گاهم بودي حالا ديگر نيستي ببيني چگونه بي تو پشتم شكسته و بي پناه شده ام.اي كاش ان هنگام كه مي رفتي اين قلب عاشق را نيز با خود مي بردي ..مي بردي تا شايد كسي از ديار غريب ان را دوباره اين گونه نمي شكست. جرات ندارم دلم را برايت بازگو كنم. كه اگر سفره دلم را بگشايم جز خرده هاي قلب شكسته ام چيزي نمي بيني.آخر تو به من سپرده بودي كه مراقب قلبم باشم ولي نتوانستم
كجايي؟كجايي كه ببيني از شدت تنفر عشق در خود پيچيده ام.بازهم 21 اين ماه آمد. بيست و يكمي ديگر بدون تو و من باز به تنهايي در عزاي بيست و يكم ها نشسته ام.
هر روز فراقت سالها برايم گذشت.و حالا پس از سالها هنوز چشمان عاشقم در مزار اين عشق خون گريه مي كند.
و من امروز در سالگرد عشق به تنهايي در خرابات خاطراتم طي مي كنم ....تنها و بي تو.و تو در كنار محبوبت چه عاشقانه و عارفانه سر مست مي رقصي.رهايي از چنين ظلم آبادي فقط لايق تو بود و مرا گذران در اين خاك تا ابد، لايق


سندن ايره ياشامام
سن سيز ليزخ اوستوم
ياروم نده چارم؟
سن بنه اورگنن سالدين
من سنه اورگيم يازديم
BLUE_LOVE_YASS
1384.3.21

Tuesday, June 07, 2005

هك

انچه را كه تو مي گويي باور مي كنم.اگر سردم وخاموش دليل بر نبودن عشقت نيست بلكه آتشي در دلم دارم كه تا بن اسخوانم را سوزانده و به من سرد بودن در عين سوختن را يادداده .اگر در مقابل خورشيد ايستاده ام و تو مي گويي كه اينجا شب است باور مي كنم .هر آنچه را كه تو بگويي باور مي كنم چون ...وحتي اگر بگويي تنها نشاني تودر دياري غريب و قريب هك شده است باور مي كنم تا نگويي باورت ندارم.ولي خوب است اين را بداني اين عشق تو در قلبم است كه توسط هيچ هكري هك نمي شودزيرا هيچ پسوردي جز كليد چشمانت آن را نمي تواند بگشايداين را نيز باور مي كنم كه مرا ساده باور كردي ،همان گونه كه هستم.و
BLUE_LOVE_YASS

Monday, June 06, 2005

به همين سادگي

رسم زندگی اين است
روزی کسی را دوست ميداری
و روز بعد تنهايی
به همين سادگی

گفته بودم كه


ميرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
ميرسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی
ميرسد روزی که بی من درمزار خاطراتم
شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی
blue_love_yass

Friday, June 03, 2005

محرمانه

تو كه به من مي گفتي تو زندگيت بهترينم

ميدونستي تو چشم من بهتريني زيباترينم؟


من كه لحظه ها رو دوست داشتم عاشقونه

ميدونستي دوستت دارم تو دلم مي مونه محرمونه


نمي دونم چشممون زدند اين طوري خراب شد

داشتي مي رفتي ندونستي دلم چه قدر كباب شد


امروز سه روزه رفتي و منو تنهام گذاشتي

داشتن يه فرشته زميني رو تو روياهام گذاشتي

blue_love_yass

1383.11.24


Monday, May 30, 2005

توجه

جهت اطلاع عرض كنم كه مطالب اين صفحه از وبلاگ، مطالب اين ماه است.براي دسترسي به آرشيومطالب ماه هاي پيش روي لينك زيركه در سمت راست وبلاگ قرار دارد كليك كنيد
archives
april 2005
may 2005

خاطر يار

گويند بادبادك خيال، تنها در مسير نسيمي كه از سوي ديار يار بر ميخيزد به پرواز درآمده، فراتر از توده ابرهاي اندوه و بسمت خورشيد تابان مهر، تا فلك اوج ميگيرد.
شوق تجديد ملاقات، رخوت غم دلتنگي و درد ناشي از جراحت دل در نبرد جانانه زندگي حكايت از زمان گرانبار دوراني شكوهمند دارد كه شايسته آنست تا بر مزار اين موهبت فنا شده بجاي كاشتن "فراموشم مكن" و آبياري با اشك ديده، "قاصدك" كاشت و آه سينه بر آن دميد. و پسنديده آنست تا يادش را همچون تاج مرواريد بر سر در عرش اعلاي وجود جاي داد، تا افسوس از دست رفتنش را پيله وار همچو زانو در بغل تنيد. چرا كه در لحظات شادي، ترديد، جسارت، دلسوزي، ترس، اميد، اضطراب، لذت و انتظاري كه بوقوع پيوست، پيچك انس و علاقه با رشد و نموي فريبنده گردا گرد ريشه هاي وجود تابيد و به گل نشست.
اين چه نيروي شگرفيست، كه انچنين جان ها را به يكدگر پيوند ميزند كه شب و روز را درهم تافته، روح و روان را بهم بافته، تفكر را به تفرج مداوم انديشه در باغ معطر رويا ميبرد.
كدامين تند باديست كه بادبان كشتي دل را جهت داده و بسمت خليج صدف پرور يار هدايت ميكند، كه حتي سكان ستبر عزم نيز در مشتان توانمند اراده از تغيير مسير در درياي بيكران عشق عاجز مي ماند. امواج سهمگين، رگبار باران و مه غليظ مانع پيمودن اينچنين سفر معنوي نيست، همچنان كه دستان پر خراش تدبير لحظه اي در اداي وظيفه به تعهد از كشمكش با نيروي تقدير باز نمي ايستند. اگرچه دل نگران از طوفانهاي شك و گردابهاي فراموشيست. ليكن اميد دستيابي به آرزو تصويري حقيقي، ذهنيتي راستين و طبيعتي الاهيست. چه بسا ستارگان آسمان فانوسهاي راهنماي مخلصين اين طريقت باشند تا همواره با چشم دوختن به آسمان، خيال را پرواز داده و زخم سرگشاده دل را التيام بخشند.
شايد كه تبادل همزمان احساسات، تخيلات، تمايلات، رفتار، افكار، كردار و گفتار در ايام مصاحبت سبب پرورش روحي يكسان در قالب هاي متفاوت گرديده كه در ژرفاي زمان، خاطر اينچنين وفادار مانده.

آن هنگام كه

آن هنگام كه گونه هايم را تر باران خيس كرد هيچ نفهميدم چون تمام صورتم را اشك تو نم كرده بود.

آن هنگام كه باد خنك بهاري تنم را نوازش مي داد هيچ نفهميدم چون تمام وجودم را باد سرد پاييز فراموشي فنا كرده بود.

آن هنگام كه بلبلان پيغام بهار مي آوردند من هيچ نفهميدم چون آواي جغد شوم سرنوشت تمام گوشم را پر كرده بود.

آن هنگام كه خورشيد گرم عشق در دلت طلوع كرد من هيچ نفهميدم چون تمام سرزمينم را تاريكي نبودنت سياه كرده بود.

آن هنگام كه تازيانه هاي زمانه قلبم را نشانه گرفتند از درد هيچ نفهميدم چون تمام قلبم را تركه هاي عشق تو كبود كرده بود.

آن هنگام كه آرزوهاي شيرين در راه رسيدن بودند من هيچ نفهميدم چون تمام آرزوهايم را آرزوي مرگ بيرنگ كرده بود.

آن هنگام كه از دورها صدايم كردند من هيچ نفهميدم چون تمام خلوتم را سكوت رفتنت پر كرده بود.

آن هنگام كه شادي دوباره ديدنت را مي ديدم هچ نفهميدم چون تمام شادي هايم را ماتم نبودنت فرا گرفته بود.

آن هنگام كه عشقي در حال انتشار در قلبم بود هيچ نفهميدم چون سراسر دلم را عشق تو لبريزكرده بود.

ولي آن هنگام كه...

ولي آن هنگام كه رفتي و تنهايم گذاشتي من فهميدم، چون تمام دلم را خرده شكسته هاي قلبم فرا گرفته بود.
Blue_Love_Yass

Thursday, May 26, 2005

چه سخت است

چه قدر سخت است ؟ چه قدر سخت است سوختن و به خاكستر نشستن جنگلي سبز را ديد و نتوان هيچ كاري كرد؟ و چه سخت تر است وقتي كه به باد رفتن خاكستر وجود اين جنگل را ديدن. و چه زيباست به بار نشستن درخت عشق را در جايي ديگر با خاكستر وجود يك عاشق.
من پشت چشمان كاغذيني كه هر روز صبح چشمهايم رو به آنها گشوده مي شود دريايي مي بينم. ولي دريايي نه از جنس محبت.دريايي از جنس عشق .دريايي كه قايق قلب عاشق و كوچك من در آن غرق شدو من نابودي و نيست شدن را پذيرايم چون كه در اقيانوس عشق تو غرق شدم.چه قدر خوب شد به ساحل آرامش نرسيدم چرا كه با رسيدن به ساحل شايد طعم شيرين عشقت را از دست مي دادم ولي حالا ..حالا ديگر براي هميشه طعم شيرين تلخ بودن در عشقت را مي چشم.
براي هميشه
blue_love_yass

عمق معناي عشق

خدايا به من توان ده كمي سطحي تر بيند يشم.
چرا در جايي كه او اين قدر در سطح آب شناوراست و ذهنش هواخورده زمين شده است من بايد در عمق معنا غرق شوم.چرا؟ چرا به من زيستن در اعماق تجربه هاراآموختي؟
چه قدر دلم براي زندگي بر روي زمين تنگ شده است.هنوز در شگفتم كه چگونه راز تحمل اين درد را به گوش من خوانده اي؟ شب روشن تر از دنياي من است.چه قدر سرد و تاريك است در انبوه غم خاطرات و تجربه هاي ديرين زيستن.تو نمي تواني درك كني چه قدر شكننده است اينكه از زير آفتاب داغ گرم و تابان عشق كه تمام تن را سوزانده به انتهاي انجماد وتنهايي رسيدن.قلب كدام سنگدل طاقت اين تغيير را دارد كه قلب شكننده من؟
در استانه ورود به اين دنياي بي تو قلبم آنچنان داغ عشقت بود كه با آنكه چون الماس از او مراقبت مي كردم از سرما شكست. آرام آرام شكست و از دستانم فرو ريخت و من ديدم . و من ديدم چگونه قطره قطره خون اشك هاي او در گونه هاي سرد جدايي مردندو منجمد شدند . و باز هم ديدم ، از پشت اين اشك هاي عاشق منجمد و در مركز هر قطره تو را ديدم.تو را.
Blue_Love_Yass

Monday, May 23, 2005

بيابان


شايد اين مهم نباشد كه تو مرا در اين بيابان تنها گذاشتي و رفتي،به اين

مي انديشم و مي نالم كه چه بيابان بيهوده وسوزاني بود سرزمينم كه تو را

ياراي ياري من درپشت سر گذاشتن اين بيابان نبود.و مرا بعد از تودر اين بيابان سرنوشتي جز سوختن
نيست

Friday, May 20, 2005

نامه آبراهام لينکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهيد. او بايد بداند که همه ي مردم دادگر و همه ي آنها رو راست نيستند،اما به پسرم بياموزيد که به ازاي هر بدکار انساني خوب هم وجود دارد. به او بگوييد به ازاي هر سياستمدار خودخواه رهبر جوانمردي هم يافت مي شود.
به او بياموزيد اگر با کار و زحمت خويش يک دلار کسب کند , بهتر از آن است که جايي روي زمين , پنج دلار بيابد. به او بياموزيد که از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر داريد. به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد. اگر مي توانيد به او نقش موثر کتاب در زندگي را آموزش دهيد .به او بگوييد بينديشد, به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود .به گلهاي درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز مي کنند دقيق شود و بنگرد. به پسرم بياموزيد که در مدرسه بهتر اين است که مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد. به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ملايم و با گردن کش ها گردن کش باشد. به او بگوييد به باورهايش باور داشته باشد.حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند . به پسرم ياد بدهيد که همه ي حرف ها را بشنود و سخني را که به نظرش درست مي رسد برگزيند. ارزشهاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد. اگر مي توانيد به پسرم ياد بدهيد که در اوج غم و اندوه لبخند به لب داشته باشد. به او بياموزيد که از اشک ريختن خجالت نکشد. به او بياموزيد که مي تواند براي انديشه و شعورش مبلغي تعيين کتد.اما قيمت گذاري براي دل بي معناست. به او بگوييد که تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با همه­ي نيرو مبارزه کند. در کار آموزش به پسرم نرمي به خرج دهيد اما از او يک نازپرورده نسازيد . بگذاريد شجاع باشد. به او بياموزيد که به مردم باور داشته باشد. توقع زيادي است اما ببينيد که چه مي توانيد بکنيد.
از استاد ارجمند جناب آقاي دكتر خان تيموري كه اين مقاله را در اختبار ما قرار دادند ممنون ومتشكريم.

Wednesday, May 18, 2005

برای تو...

چگونه می شود به آنکه می رود اين گونه ساکت و آرام , فرمان ايست داد؟
يوسف گمگشته باز آيد به کنعان, غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم ديده حالت به شود, دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قران غم مخور
دوست عزيز و خوش قلبم:ژيلا
hph

Monday, May 16, 2005

منتظر

هميشه يك نفر اينجا در انتظار شنيدن صحبت ها و نظرات شما لبريز ترين است.پس لطفا نظر بدهيد.ممنون
سمانه:Blue_Love_Yass

اصل بقاي عشق

اصل بقاي عشق:هيچ عشق واقعي از بين نمي رود فقط از صورتي به صورت ديگر تبديل ميشود ولي ذات ان هميشه عشق است
blue_love_yass

و هنوز هم


و هنوز وقتي باران عشق مي بارد تو را به خاطرم مي آورد.

و هنوز وقتي بوي بهار به مشامم مي رسد تو را به يادم مي آورد.

و هنوز و قتي اشك هايم را بر گونه هايم مي بينم تو را در زلالي اشك هايم مي بينم.

و هنوز وقتي پاكي نمازم را حس مي كنم پاكي عشقت را مي بينم.

و هنوز وقتي به ياد عشقم مي افتم به خود مي بالم.

و هنوزاين هنوزهاي من هميشگي است...
blue_love_yass

Sunday, May 15, 2005

قوانين مورفي

دوست عزيز توجه شما رو به گوشه اي از قوانين جالب و كاربردي مورفي جلب مي كنم
هيچ اهميتي ندارد من كجا ميروم، من آنجا هستم!
- زماني كه مي خواهيد لكه روي شيشه پنجره را پاك كنيد هميشه لكه سمت ديگر شيشه ميباشد!
- دو عنصر در طبيعت فراوان ميباشند: يكي هيدروژن و ديگري حماقت!!
- كار تيمي همواره ضروري مي باشد چون به شما اجازه مي دهـد تـا در صورت بروز مشكل فرد ديگري را نكوهش كنيد!
هر چه عقيده اي مسخره تر باشد احتمال موفقيت آن بيشتر مي باشد!!
هيچ چيز هيچگاه بهتر نشده و نخواهد شد!
- افرادي كه مي توانند بهترين نصيحت ها را بكنند، نصيحت نمي كنند!!
هيچ عمل نيكي بدون مجازات نخواهد ماند!! :
به نظر من آخرين قانون شايد بهترين اين قوانين باشه.
اين قوانين 50 تا است. اگر بيشتر خواستيد به من ايميل بزنيد در اختيارتون قرار ميدهم.
در ضمن از استاد ارجمند ؛جناب آقاي دكتر خان تيموري ؛ كه اين قوانين رو در اختيار ما قرار دادند ممنون و سپاس گزارم.

Wednesday, May 11, 2005

خاكستري

دانم پشيمان شوي روزگاري
پس چرا بر من ننمودي ياري؟
ياد خود آري چو گذشته ها را
مي شود اشكت ز دو ديده جاري
اينكه دل داده اي به رقيب پست من
كوتاه از دامانت كرده اي دست من
گريانم من
خنداني تو
نالانم من
شاداني تو
بردي ز قرارم
به نهادم شرار غم افكندي
عهدي كه تو بستي و شكستي
مگر از من چه ديديي؟
به خدا دانم كه نداري
پس از اين با من سر ياري
چو برفتم از ياد تو
گريانم من
خنداني تو
نالانم من
شاداني تو
.......

Sunday, May 08, 2005

وفا

بي وفايي را شايد بتوان بخشيد ولي هرگز نمي توان فراموش كرد
Blue_Love_Yass

Saturday, April 30, 2005

براي او كه مي داند دوستش دارم

السلام عليك يا صاحب الزمان
خدايا امروز چه سنگين است . همين امروز را مي گويم ، امروزي كه اخرين روز پاييز است . امروزي را كه آخرين برگ درخت گيلاس حياطمان به زمين افتاد . همين امروزي را كه فكر مي كردم به حرمت آخرين برگ او خواهد آمد . همين امروزي را كه شمارش برگها از دستم خارج شده بود. همين امروزي كه به اميد صبح سپيد شب خزان را به سر بردم.

آري ، با دل مي گفتم : او روزي خواهد آمد . او خواهد آمد با دستاني گرم ، با قلبي گرمتر و اين منم كه هنوز چشمانم به ياد هر برگ درخت گيلاس كه به زمين مي افتد اشكي را روانه گونه هايم مي كند
بيست بار و هر بار به تعداد تمام برگهاي درخت گيلاس من اشك ريختم ولي هنوز اين چشمانم لياقت ديدن تو را نيافته است. ولي من تا آخر هستم يعني از همان روزي كه درخت گيلاس شكوفه مي دهد تا
روزي كه آخرين برگ آن به زمين مي افتد . يعني از اولين روز بهار

تا آخرين روز زمستان. يعني از تولد تا مرگ ..
Blue_Love_Yass

Friday, April 29, 2005

راز

چون شدي محرم رازي چشم از خيانت باز دار
اي بسا محرم كه با يك نقطه مجرم مي شود