Sunday, September 13, 2009

تو نديدي!

بي تو طوفان زده دشت جنونم

صيد افتاده به خونم

تو چه سان مي گذري

غافل از اندوه درونم؟!

بي من از كوچه گذر كردي و رفتي!

بي من از شهر سفر كردي و رفتي!

قطره اي اشك درخشيد به چشمان سياهم

تا خم كوچه بدنبال تو لغزيد نگاهم

تو نديدي!

نگهت هيچ نيفتاد به راهي كه گذشتي

چون درخانه ببستم

دگر از پاي نشستم

گوئيا زلزله آمد

گوئيا خانه فرو ريخت سرمن

بي تو من در همه شهر غريبم

بي تو كس نشنود از اين دل بشكسته صدايي

برنخيزد دگر از مرغك پربسته نوايي

تو همه بود و نبودي

توهمه شعر و سرودي

چه گريزي ز بر من؟!

كه زكويت نگريزم

گربميرم زغم دل

با تو هرگز نستيزم

من و يك لحظه جدايي؟!

نتوانم!

نتوانم!

بي تو من زنده نمانم