Thursday, July 05, 2007



ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو

بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام

جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش