Thursday, July 05, 2007



ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو

بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام

جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش

4 comments:

Anonymous said...

زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
*
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده یود
*
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت :
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
*
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگیست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
*
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست

(i_am_sound_of_silence/light)
ازاین به بعد هر روز منتظر ترنم جاری احساس لطیف و آسمانی شما در مطالب جدیدتون می مونه

Anonymous said...

سلام
وبلاگتون زیبا همراه با مطالب جالب هستش.
خوشحال میشم به وبلاگ من هم یسری بزنید.
شاد باشید
نمیدونم آخر سری میتونم تو این وبلاگ نظر بدم یا نه؟!

Anonymous said...

*...


SaLam !

cheRa naGofti ke baZ ham QaLam be Dast gerefti !?
Oonam baraye ba khoDA taRaf shodan !
AjiB niSS !?
Esme baZie U va KHoDa ZenDEgi baShe ,,


...*

Anonymous said...

*...


همانا نام خداوند آرامش بخش دل هاست ،،
و چه بسا این آرامش همراه با تفإلی در دیوان حافظ باشد ؛

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

ممنون که آگاهم کردی ، از آن که ناآگاه بودم !
و اسفا که چه فراموشکاریم ،،


...*