Wednesday, May 11, 2005

خاكستري

دانم پشيمان شوي روزگاري
پس چرا بر من ننمودي ياري؟
ياد خود آري چو گذشته ها را
مي شود اشكت ز دو ديده جاري
اينكه دل داده اي به رقيب پست من
كوتاه از دامانت كرده اي دست من
گريانم من
خنداني تو
نالانم من
شاداني تو
بردي ز قرارم
به نهادم شرار غم افكندي
عهدي كه تو بستي و شكستي
مگر از من چه ديديي؟
به خدا دانم كه نداري
پس از اين با من سر ياري
چو برفتم از ياد تو
گريانم من
خنداني تو
نالانم من
شاداني تو
.......

No comments: