Wednesday, December 12, 2007

می روم


می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش
می برم ,تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا زتو دورش سازم
زتو , ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد , می رقصد اشک
آه , بگذار که بگریزم من
از تو , ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعاه آه شدم , صد افسوس
که روی خوشی ندید یک دم این دل
عاقبت بند سفر پایم بستمی
روم خنده به لب , خونین دل
می روم , از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل

5 comments:

Anonymous said...

جایگاهی کوچک و گاو



فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های استاد

تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند .به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود.معذالک ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

-این مکان را ببینید.شما حق داشتید.من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ،در بهشت بسر می بردند،اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد،کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشو یم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند.یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند ،با لباسهای پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

-شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید،در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

-دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد.یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم.با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر ،کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم.و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد.در میان راه،رو به شاگرد کرد وگفت:

- آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

- اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ...آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد،همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و ان گاو نیز در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها ،زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود،تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده،ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند.با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،مایوس و ناامید گردید.لذا در را هل دادووارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد،این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد.صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات استاد فیلسوفش پرسید.اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان .زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

-ما دارای یک گاو بودیم،اما وی از صخره پرت شد و مرد.در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم.گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از ان به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم ،و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم.به این ترتیب یکسال سخت گذشت،اما وقتی خرمن محصولات رسید،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزیجات معطر بودم .هرگز به این مس ءله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :چه خوب شد آن گاو مرد.



پائولوکوئیلو

N/A said...

تو میروی و سرود و ترانه می میرد
بمان که بی تو غزل جاودانه می میرد

تو عندلیب خوش الحان بزم های سرود
به رفتنت همه نور و بهانه می میرد

بخوان ترانه شیرین و دلپذیر و مرو
که از فراق تو شعر و فسانه می میرد

زبان حال دل من همه نوای تو بود
مشو خموش که قلب زمانه می میرد

سفر مکن تو زمحنت سرای مردم خویش
که دوستدار تو هم بی بهانه می میرد

اگر تو رخت ببندی ز بوستان دلم
به غیبتت گل و برگ و جوانه می میرد

N/A said...


مي دونم دلت گرفته ؛ من برات سنگه صبورم
چي شده تنها نشستي ؛ مثل تو از همه دورم

واسه من زندگي سرده ؛ نكنه تو هم غريبي
كاش مي شد اشكهات و پاك كرد
؛بميرم تو هم بريدي؟

چه تبسم قشنگي ؛ وقتي به غمها بخندي
اخه ارزشي نداره ؛ دل به اين دنيا ببندي

نازنين دنيا همينه ؛ اون كه خوب بود بدترينه
نكنه تنهات گذاشته ؛ اخره عشقها همينه

اين روزا عشقها خياله ؛ حتي فكرشم محاله
عشق پاك پيدا نمي شه ؛ باشه هم رو به زواله

مي دوني چقدر عزيزه ؛ قطره سپيد شبنم
مثل اون اشكهاي نازنت ؛ رو تن گلهاي مريم

نازنين خدا بزرگه ؛ غم و از خودت جدا كن
ما كه تنها نمي مونيم ؛ افرين اخمات و وا كن

Anonymous said...

*...


khoSh miravi ,
DeL mibari ,,
SoOye eshgh , soOye noOr ,
khosh miravi ..


...*

N/A said...

ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من
ای هجر تو دلسوز من . ای لطف تو غمخوار من
خوش می روی در جان من چون می کنی درمان من

ای دین من. ای جان من . ای بحر گوهربار من
ای جان من ای جان من. سلطان من سلطان من
دریای بی پایان من. بالاتر ار پندار من
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من

سرو وخرامان منی ای رونق بستان من
هفت آسمان را بر درم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

از لطف تو چون جان شوم وز خویشتن پنهان شوم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
ای جان پیش از جانها. ای کان پیش از کان ها
ای آن پیش از آنها . ای آن من ای آن من
چون میروی بی من مرو . ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من