Sunday, September 13, 2009

تو نديدي!

بي تو طوفان زده دشت جنونم

صيد افتاده به خونم

تو چه سان مي گذري

غافل از اندوه درونم؟!

بي من از كوچه گذر كردي و رفتي!

بي من از شهر سفر كردي و رفتي!

قطره اي اشك درخشيد به چشمان سياهم

تا خم كوچه بدنبال تو لغزيد نگاهم

تو نديدي!

نگهت هيچ نيفتاد به راهي كه گذشتي

چون درخانه ببستم

دگر از پاي نشستم

گوئيا زلزله آمد

گوئيا خانه فرو ريخت سرمن

بي تو من در همه شهر غريبم

بي تو كس نشنود از اين دل بشكسته صدايي

برنخيزد دگر از مرغك پربسته نوايي

تو همه بود و نبودي

توهمه شعر و سرودي

چه گريزي ز بر من؟!

كه زكويت نگريزم

گربميرم زغم دل

با تو هرگز نستيزم

من و يك لحظه جدايي؟!

نتوانم!

نتوانم!

بي تو من زنده نمانم



4 comments:

Anonymous said...

ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست
کسی در نظرم نیست
جز یاد عزیزت . جز یاد عزیزت . کسی همسفرم نیست
مرا یار دگر نیست
قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید
دلت از همه رنجید
از عالم و آدم همه جا رنگ و ریا دید
دلت از همه رنجید
من مثل تو از دست همه رنج کشیدم
به جز غصه ندیدم
یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم
لب تشنه دویدم
ای تو نایاب . گوهر ناب
راز مخمل . ترمه خواب
ای توهمدل . ای تو همدرد
عاقبت عشق از تو گل کرد
...
ای تو تنها خوب دنیا
با تو دارم گفتنیها
ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست
کسی در نظرم نیست
جز یاد عزیزت . کسی همسفرم نیست
مرا یار دگر نیست
ای وفادار . نازنین یار
ای نشسته بر دلت خار
ای بریده از من و ما
از گذشته مانده تنها
...
ای تو تنها خوب دنیا
با تو دارم گفتنیها
ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست
کسی در نظرم نیست
جز یاد عزیزت . جز یاد عزیزت . کسی همسفرم نیست
مرا یار دگر نیست

N/A said...

ای همه من
وقتی تو آمدی دلم به رویت خندید
اندوه تنهاییم در زلال چشمه های نگاهت خود راشست
و سِحر جادوی حضورت مرا به یادم آورد
تورا وقتی یافتم که همه حجره های دلم به عطر نام تو معطر شدند
و نفس نفس ، حضورت را با دم و بازدم حس میکردم
و به خاطرِت جان می سپردم
تو در شبستان خیالم نازل شدی
طعم دعاهای اجابت شده ام بودی
اولِ روشنی و آغاز تَبَم بود

ای همه من
وقتی تو آمدی روی حریر برف تازهِء بر زمین نشسته پا گذاشتم
تا از چشمهای تَرَم به شوق دیدارت گل ببارم
دیدی که کبوترهای حرم دل ، چه معصومند
و بر سر هر سفره ای که به سخاوت گشوده باشند ،
بی دعوت می نشینند
و یقین دارند میزبان عاشق است
و من عشق را می شناختم
همان حسِ تازهِ رسیدن ، که بی تابِ بخشش بود
همان نوازشی که بر سر شاخه های درختان ،
جاپای جوانه های مشتاق رویش را لمس میکرد .
همان عطر آشنایی که دل زمستان را گرم میکرد.

ای همه من
وقتی که تنهایی مجالی شد تا تو را بیابم ،
وقتی سکوت شبانه ام فرصتی شد
تا صدای قدمهای نورانی ات را بشنوم ،
وقتی دور از های و هوی مشغله ها بر قلبم فرود آمدی
از آن پس دریافتم که زندگی خط فاصله ای است
از اینجا تا ابدیت ،
لحظه ها کوتاه نیستند
و هر لحظه با حضور عشق عمری به بلندای عمر زمینیان دارد
و قدرتی به عظمت خواستن و توانستن

ای فرشته مهربان
ای خوبتر از باران
دوباره عاشق شو
گویا هرگز کسی دلت را نشکسته
و زندگی کن
گویا بهشت اینجاست

N/A said...

آيينه در جواب من باز سكوت مي كند
باز مرا چه مي شود ؟ اي تو حقايقم بگو

جان همه شوق گشته ام طعنه ي ناشنيده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

N/A said...

ای حسُ و حال نو
با من قدم بزن
در ذهن کوچکم
این کهنه‌های تازه ‌نما را
به‌هم بزن