Sunday, November 19, 2006

دم آخر


مرا مي بيني و هر دم زيادت مي کني دردم
ترا ميبينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري
به درمانم نمي کوشي نمي داني مگر دردم
نه راهست اين که بگذاري مرا بر خاک و بگريزي
گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن مگر در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردي بگيرد دامنت گردم

2 comments:

saya rovsan! said...

*...

salam
shere zibayis ..
midooni chera ?
chon barha khoondamesh ..
vaghean doosesh daram va be doosti ba shoma mibalam ..
baz midooni chera ?
chon khosh salighei
chon zibayi va zibadoost ..

movafagh bashi
ya ali ..

...*

Anonymous said...

عشق يعني او تو را باور كند واين وقتي اتفاق مي افتد كه تو او را باور كرده باشى . نوشتى براى آنكس كه ميداند دوستش دارى‌اما بيا از خود بپرسيم دوست داشتن چيست ؟ و چه كسى ارزش دوست داشتن را مشخص ميكند .؟ سمانه جون وبلاگت بينهايت قشنگ وتاثير گذار بود اما هيچ وقت نزار بوى غم از داستان عشقت بيرون بياد . وبلاگت نظير نداره به خاطره اينكه از وبلاگم ديدن كردى ممنونم