Monday, October 23, 2006


شبی بی حوصله رفتی ،دعا کردم که برگردی

خدا را تا سحر آن شب صدا کردم که برگردی

کنار پیچک خاموش و سرد باغچه ماندم

نمی دانی کجا رفتم ،چه ها کردم که برگردی

دوباره سایه ات تا کوچه ای بی انتها می رفت

و من هم گریه را بی انتها کردم که برگردی

اگرچه رفتنت این بار رنگ بر نگشتن داشت

ولی من آرزو کردم، دعا کردم که برگردی

ببین!اینجا کنار کودکی هامان نشستم باز

جوانی را ز دامانم جدا کردم که برگردی

و این نفرینی تنها به خود می گفت با افسوس
چه بیهوده دلم را مبتلا کردم که برگردی!

No comments: