Saturday, February 13, 2010

ای گل تازه

ای گل تازه که بویی زوفا نیست تو را ... خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را ... التفاطی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را ... تا اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود ... جان من این همه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی ... همره غیر به گلگشته گلستان باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد ... به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست ... موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد ... جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ... هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستم ها دگری با من بیمار نکرد ... هیچ کس این همه آزار من زار نکرد

گر زآزردن من هست غرض مردن من ... مردم و آزار مکش از پی آزردن من




جان من سنگدلی دل به تو دادن غلط است .. بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است ... جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم ... چون شود خاک بر آن خاک زارت باشم

مکن آن نو که آزرده شوم از خوی ات ... دست بر دل نهم و پا بکشم از کوی ات

گوشه ایی گیرم و من بر نیایم سوی ات ... نکنم بار دگر یاد قد دلجوی ات

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکوی ات ... سخنی گویم و شرمنده شوم از روی ات

بشنو پند مکن قصد دل آزرده ای خویش .. ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش

حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی؟! ... نه حدیثی کنی ازهار چه می پرهیزی

که تو را گفت که به ارباب وفا حرف مزن؟ .. چین برافروزن و یکبار به ما حرف مزن؟

درد من کشته شمشیر بلا می داند ... سوز من سوخته داغ جفا می داند

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خونابه جگر خواهم رفت

تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت ... گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار تو هر بار دگر خواهم رفت ... نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟ ... چند آمال جفای تو ستمگر باشم؟

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم زجفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

Wednesday, February 10, 2010

تورو از خاطرم برده

تورواز خاطرم برده
تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی
چرا چشم دلم کوره؟
عصای رفتنم سسته؟
کدوم موج پریشونی تورو از ذهن من شسته؟

خدایا فاصله با من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه؟
من از تکرار بیزارم
از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که تور و از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم
شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم
عذاب کهنه خوابو
چرا گریم نمی گیره؟
مگه قلب من از سنگه؟
خدایا من کجا میرم؟
کجای جاده دلتنگه؟

Saturday, October 31, 2009

اگر يادمان بود

بگذار اين راه راه من باشدو
اين جاده جاده ي من
بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناك اين ابر

بگذار تا بگريم

بر تنهايي دستان بي رمق كوير
بگذارعاشق شوم

بر باد سرد پاييزي

بگذار آرام گيرم در آغوش سياه شب
بگذار نصيحت كنم

گلبرگ هاي عاشق را

بگذار بگويم از باران از شب از ماه
بگذار ابر عاشق شود ،

ببارد ، برسد به مشوق ،زمين

بگذار ابر ببارد بر گيسوان بيد ،

بي پروا و عاشق،

تر كند لبان سرخ گل ها را
بگذار برگ هايي از جنس طلا برقصند

در آغوش باد در بزم ابر

بگذار احساس كنم

پاكي شبنم را بر گلبرگ
بگذار بخندم

بر كودكي دنيا به بزرگي زمين

بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود
بگذار شايد فردا زنده تر از امروز

بگذار زمين ناز كند ، باد فرياد كشد ،

ابر در فراق بسوزد
بخار گرفته است

دلم از سرماي اين شب اما

چشمان تو همه چيز را از پس اين پنجره ي
بخار گرفته از سپيدي غم مي بيند

بگذار بفهمم اين زجه از آن كيست

كه درون را پاره مي كند
بگذار بفهمم ، بدانم

جغد شوم بر سر شاخه ي خشكيده ي باغ

به كدامين گلبرگ خيره شده
بگذار بدانم

ابر چرا عاشق ، برگ چرا بي روح

بگذار بدانم

كجايي تا كه هر روز به شوق ديدنت به كنار بركه
خيره در زيبايي چشمانت غرق نشوم.....

Sunday, September 13, 2009

تو نديدي!

بي تو طوفان زده دشت جنونم

صيد افتاده به خونم

تو چه سان مي گذري

غافل از اندوه درونم؟!

بي من از كوچه گذر كردي و رفتي!

بي من از شهر سفر كردي و رفتي!

قطره اي اشك درخشيد به چشمان سياهم

تا خم كوچه بدنبال تو لغزيد نگاهم

تو نديدي!

نگهت هيچ نيفتاد به راهي كه گذشتي

چون درخانه ببستم

دگر از پاي نشستم

گوئيا زلزله آمد

گوئيا خانه فرو ريخت سرمن

بي تو من در همه شهر غريبم

بي تو كس نشنود از اين دل بشكسته صدايي

برنخيزد دگر از مرغك پربسته نوايي

تو همه بود و نبودي

توهمه شعر و سرودي

چه گريزي ز بر من؟!

كه زكويت نگريزم

گربميرم زغم دل

با تو هرگز نستيزم

من و يك لحظه جدايي؟!

نتوانم!

نتوانم!

بي تو من زنده نمانم



Wednesday, July 15, 2009

!


اي خداي مهربون دلم گرفته
با تو شعرام همگي رنگ بهاره
با تو هيچ چيزي دلم كم نمياره
وقتي نيستي همه چي تيره و تاره
كاش ببخشي تو خطاهامو دوباره
اي خداي مهربون دلم گرفته
از اين ابر نيمه جون دلم گرفته
از زمين و آسمون دلم گرفته
آخه اشكامو ببين، دلم گرفته
تو خطاهامو نبين،دلم گرفته
تو ببخش، فقط همين!دلم گرفته
توي لحظه هاي من،شيرين تريني
واسه عشق و عاشقي تو بهتريني
كاش هميشه محرم دل تو باشم
تو بزرگي، اولين و آخريني

Sunday, June 14, 2009

خداحافظ براي دهمين بهار





سلام اي غروب غريبانه عشق
سلام اي طلوع سحرگاه رفتن
سلام اي همه لحظه هاي جدايي

خداحافظ اي شعر شبهاي روشن
خداحافظ اي قصه عاشقانه
خداحافظ اي آبي روشن عشق
خداحافظ اي عطر شعر شبام
خداحافظ اي همنشين هميشه
خداحافظ اي داغ بر دل نشسته

تو تنها نمي ماني اي مانده بي من
تورا مي سپارم به دل هاي خسته
تو را مي سپارم به ميناي مهتاب
تورا مي سپارم به دامان دريا
تورا مي سپارم به دامان دريا
اگر شب نشينم اگر شب شكسته
تو را مي سپارم به روياي فردا
به شب مي سپارم تورا تا نسوزم
به دل مي سپارم تورا تا نميرم