ای گل تازه که بویی زوفا نیست تو را ... خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را ... التفاطی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را ... تا اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود ... جان من این همه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی ... همره غیر به گلگشته گلستان باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد ... به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست ... موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست
دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد ... جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ... هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم ها دگری با من بیمار نکرد ... هیچ کس این همه آزار من زار نکرد
گر زآزردن من هست غرض مردن من ... مردم و آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی دل به تو دادن غلط است .. بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است ... جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشم ... چون شود خاک بر آن خاک زارت باشم
مکن آن نو که آزرده شوم از خوی ات ... دست بر دل نهم و پا بکشم از کوی ات
گوشه ایی گیرم و من بر نیایم سوی ات ... نکنم بار دگر یاد قد دلجوی ات
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکوی ات ... سخنی گویم و شرمنده شوم از روی ات
بشنو پند مکن قصد دل آزرده ای خویش .. ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش
حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی؟! ... نه حدیثی کنی ازهار چه می پرهیزی
که تو را گفت که به ارباب وفا حرف مزن؟ .. چین برافروزن و یکبار به ما حرف مزن؟
درد من کشته شمشیر بلا می داند ... سوز من سوخته داغ جفا می داند
از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خونابه جگر خواهم رفت
تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت ... گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار تو هر بار دگر خواهم رفت ... نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟ ... چند آمال جفای تو ستمگر باشم؟
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم زجفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم