دل من همی داد گویی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هرچه خواهد به مردم رسیدن
بر آن دل دهد هر زمان گوایی
من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبودست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم و لیکن
نه چندان که یک سو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود؟
گناهم نبودست جز بی گنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی؟
سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا! دریغا! که آگه نبودم
که تو بی وفا در وفا تا کجایی!